قلب وسعتی دارد به اندازه حضور خدا...

خــدایــــــــــــــا . . .
گـِـــله نـمی کــنم ؛ ولــی
کـمـی آرامــتــر امتحانم کُــن ؛
بـه خـودتــ قَسَـمـــــــ خســتـهـ ام

پیام های کوتاه
پربیننده ترین مطالب

داستانک واقعی

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۵۷ ق.ظ



یه داستان میگم بهتره بگم یه تجربه زندگی.

من 3 سال پیش یه درس داشتم اخلاق اسلامی ،


یه روز که این درس رو داشتم ،اون روز مصادف بود با تولدم،

بعد کلاس رفتم پیش استادم گفتم


استاد یه جمله بگو بهم واسه کادوی تولدم....

منتظر بودم بگه فلان کار کن ....فلان کار نکن....


خودم آماده کردم که این جملات بشنوم،


ولی برگشت گفت قدر جوونیت بدون و با  خدا رفیق باش،


بهش اعتماد کن،اندازه یه رفیق بهش تکیه کن،بیشتر از این نخواستم!..

گفت: اگه باهات رفاقت نکرد ولش کن،باهاش مشتی باش ،


ببین باهات مشتی میشه یا نه....واسش حرکت باحال بزن،


ببین چطور سر حالت میاره...

منتظر شد همه بچه ها برن ،یه خاطره از خودش گفت،

گفت: یه روز نشسته بودم توی بالکن ،داشتم با خدا خلوت میکردم،


یه لحظه به خنده گفتم ، خدا من و تو که داریم عاشقانه حرف میزنیم ،


یه بارون میچسبه که بیاد و دیگه محفلمون نورانی بشه،گفت


به جان بچه ام ،یک دقیقه نشد دیدم نم نم بارون زد به صورتم...


گفت اینا رو نگفتم که فکر کنی من آدم خوبیم نه،


خواستم بگم خدا باهات تا تهش میاد..

واقعا حرفای اون روز استاد موی تنم سیخ کرد. هر دفعه با خدا


عهد بستم و رفیقش شدم ،خودش شاهده واسم کم نزاشته ولی من زدم زیرش ...


همیشه هم یاد جمله آخر استادم میوفتم که گفت


اگه دیدی رفاقتتون بهم خورد : " مطمئن باش تو رفاقت به هم زدی"

امیدوارم توی رفاقت با خدا کم نزاریم.

یاعلی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۱۲/۰۱
تمنا

نظرات  (۱)

۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۵۶ خاکستر محفل نادانان نشو مرد ٧٣ ساله
هیج جیزی بدتر إز خیانت نیست با آتشه بازی نکن خاکسترت میکنندمعشوقان الکی بیدار شو 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی